در فکه به دنبال پیکر شهدا بودیم .نزدیک غروب مرتضی در داخل یک گودال پیکر شهیدی را پیدا کرد.

با بیل خاک ها را بیرون می ریخت .هر بیل خاک که بیرون می ریخت مقدار بیشتری خاک به داخل گودال برمی گشت!

نزدیک اذان مغرب بود.مرتضی بیل را داخل خاک فرو کرد وگفت:فردا بر می گردیم. صبح به همراه مرتضی به فکه برگشتیم .

به محض رسیدن به سراغ بیل رفت. بعد آن را از داخل خاک بیرون کشید وحرکت کرد!با تعجب گفتم:آقا مرتضی کجا می ری!؟

نگاهی به من کرد وگفت:دیشب جوانی به خواب من آمد وگفت:

((من دوست دارم در فکه بمانم!بیل را بردار وبرو!))
 

راوی :بسیجیان تفحص